sutern rings

sutern rings

در جستجوی دانش
sutern rings

sutern rings

در جستجوی دانش

معما

چند مساله جالب ریاضی 

 

- پدری از دو پسر تیزهوش خود می خواهد که هر کدام یک عدد انتخاب نمایند و بدون آنکه دیگری متوجه شود، عدد خود را به او بگویند. پدر بعد از شنیدن اعداد میگوید: حاصلضرب دو عددی که آنها انتخاب کرده اند، 8 یا 16 می باشد. سپس از پسر بزرگتر سئوال می کند: " آیا میدانی عددی که برادرت انتخاب کرده است چند می باشد؟"
پسر بزرگ: " نمی دانم! "
پدر از پسر کوچکتر همین سئوال را می پرسد.
پسرکوچک : " نمی دانم! "
پدر از پسر بزرگ مجددا همین سئوال را می پرسد.
پسر بزرگ: " نمی دانم! "
پدر از پسر کوچک مجددا همین سئوال را می پرسد.
پسرکوچک : " نمی دانم! "
پدر از پسر بزرگ بازهم همین سئوال را می پرسد.
پسر بزرگ: " می دانم! "
شما می دانید عددی که پسر کوچک انتخاب نموده است چند است؟ 
 
پاسخ معما در ادامه ی مطلب 
 
 وزیر در چه روزی اعدام می شود ؟؟؟؟
 
- به دنبال ایجاد سوء تفاهمی بین پادشاه و وزیر زیرک ، شاه دستور می دهد وزیر را در طول هفته آینده " در روزی که او نمی داند وی را در آن روز می کشند !" ، به قتل برسانند. وزیر پس از شنیدن این دستور ، کمی فکر می کند و سپس میگوید: شما هیچ روزی نمی توانید مرا بکشید!!! پادشاه از او میخواهد که شرح دهد طبق چه استدلالی جلادان نمیتوانند او را بکشند؟ اگر شما جای وزیر باهوش باشید چه پاسخی می دهید؟!!! 
 
پاسخ در ادامه ی مطلب  
 

ادامه مطلب ...

تصویری که وجود خارجی ندارد

تصویری که وجود خارجی ندارد 

 

 

داستانک ( شکلات )

 داستانک ( شکلات  )  

 

پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا” دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت : دست نزن، 
 آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام 
 
 
روزی لئو تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به مردی تنه زد. مرد بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ...

محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت :آقا من لئو تولستوی هستم .
مرد  که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید 
 
 


تست هوش

هوش خود را بیازمایید و نتیجه را در نظرات بنویسد  

 

البته اگر مایلید  

 

     mvqty9s2gibbczd8ohtn.jpg 

 

 

خاطراتی که نباید فراموش کرد

یادی از خاطرات دوران دبستان   

 

 

خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن مانا ترند   

  

 

درس‌های سال اول ساده بود           آب را بابا به سارا داده بود  

 

درس پند آموز روباه وکلاغ               روبه مکارو دزد دشت وباغ  

 

روز مهمانی کوکب خانم است          سفره پر از بوی نان گندم است  

 

کاکلی گنجشککی با هوش بود          فیل نادانی برایش موش بود 

 

 

 

 

 با وجود سوز وسرمای شدید       ریز علی پیراهن از تن میدرید        

 

 

 

 

 تا درون نیمکت جا میشدیم                    ما پرازتصمیم کبری میشدیم    

 

 

 

 

پاک کن هایی زپاکی داشتیم                      یک تراش سرخ لاکی داشتیم   

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت                   دوشمان از حلقه هایش درد داشت  

 

گرمی دستان ما از آه بود                  برگ دفترها به رنگ کاه بود  

 

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ                   خش خش جاروی با پا روی برگ   

 

 

 

همکلاسی‌های من یادم کنید 

 

 

 بازهم در کوچه فریادم کنید    

 

 

 

 

 

 

 

 

 همکلاسی‌های درد و رنج و کار   

بچه‌های جامه‌های وصله‌دار  

 

 

 

 

 

 کاش هرگز زنگ تفریحی نبود   

جمع بودن بود و تفریقی نبود   

کاش می‌شد باز کوچک می‌شدیم 

 

 لا اقل یک روز کودک می‌شدیم  

 

 

 

 

 

 

یاد آن آموزگار ساده پوش 

 

 یاد آن گچ‌ها که بودش روی دوش  

 

ای معلم یاد و هم نامت بخیر  

 

یاد درس آب و بابایت بخیر 

 

 

 

 

 

 ای دبستانی‌ترین احساس من  

 

بازگرد این مشق‌ها را خط بزن  

 

 

  

 

داستان کوتاه

لحظه آخر

به هنگام حمله ی ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند ...


یکی از فرماندهان به طور اتفاقی از سواران خود جدا می افتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را می گیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می پردازند .

فرمانده که جان خود را در خطر می بیند پا به فرار می گذارد و سر انجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی می شود و با مشاهده ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس های بریده بریده فریاد می زند : کمکم کن جانم را نجات بده . کجا می توانم پنهان شوم؟!

پوست فروش میگوید : زود باش بیا زیر این پوستینها و سپس روی فرمانده مقداری زیادی پوستین می ریزد ...

پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که قزاقان روسی شتابان وارد دکان می شوند و فریاد زنان می پرسند : او کجاست ؟ ما دیدیم که او آمد تو!!!

قزاقان علیرغم اعتراضهای پوست فروش دکان را برای پیدا کردن فرمانده فرانسوی زیر و رو می کنند . آنها تل پوستین ها را با شمشیرهای تیز خود سیخ می زنند اما او را نمی یابند سپس راه خود را می گیرند و می روند .

فرمانده پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستینها بیرون می خزد و در همین لحظه سربازان او از راه می رسند .

پوست فروش رو به فرمانده کرده و محجوب از او می پرسد : ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما می کنم اما می خواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه ی بعد آخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید ؟

فرمانده قامتش را راست کرده و در حالی که سینه اش را جلو میداد خشمگین می غرد : تو به چه حقی جرات میکنی که همچین سوالی از من بپرسی ؟ سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید . من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم کرد !!!

محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود می برند و سینه کش دیوار چشمان او را می بندند پوست فروش نمی تواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباسهایش را در جریان باد سرد می شنود و برخورد ملایم باد سرد بر لباسهایش خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس می کند ...

سپس صدای فرمانده را می شنود که پس از صاف کردن گلویش به آرامی میگوید :

آماده ............. هدف ......

در این لحظه پوست فروش با علم به این که تا چند لحظه ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد ؛ احساسی غیر قابل وصف سر تا سر وجودش را در بر می گیرد و قطرات اشک از گونه هایش فرو می غلتد پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گامهای را میشنود که به او نزدیک میشوند ...

سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر می دارند . پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود فرمانده فرانسوی را می بیند که با چشمانی نافذ و معنی دار چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او می نگرد...

آنگاه به سخن آمده و به نرمی می گوید : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم ؟!

تصاویر خاطره انگیز ( یک عذر خواهی )

تصاویر خاطره انگیز   

( یک عذر خواهی از دوست خوبمان رئیس هروی  ) 

 

 

 

 

 

  

 

 

  

 

  

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

  

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تشکر از امیر بختیاری برای ایمیل های جالبش

این تصویر برای  

 

تشکر از امیر بختیاری برای ایمیل های جالبش   

 

حیف که  عکس بهتری نداشتم  

 

دو باد کنک را مطابق شکل باد کرده البه یکی رابیش تر از دیگری 

 

 و از طریق میله ای به هم متصل  می کنیم چه اتفاقی می افتد ؟ 

  

چرا ؟ 

 

 این آزمایش با دو حباب صابون بزرگ و کوچک همک امکان پذیر است .